انکار
اگر قلبم تبه شد چشمهایم تار
اگر در دیدگانم نیست رنگ آبی دیدار
ولی باید بدانید ,ای مردمان سرد و خاموش
مرا با مرگ کاری نیست
من نمی دانم چرا این وحشی زنگی هر روز می کاود مرا
من از این چشمان اشک آلود مادر
من از این بغض پدر جیزی نمی دانم
ونمی دانم چرا چشمی نمی بیند
خروش خفته ی من را درون من
مرا با مرگ کاری نیست
اگر چه اندرونم درد جانکاهیست نا معلوم
وگر زلف سیاهم را ز من آرام می گیرند
باشد,
روزهای دیگری هم هست
امید جسم رنجور مرا فردا و فرداهای دیگر هست
به هر جا چشم میدوزم سپید است
کسی میداند آیا این سپید محض را پایانی آخر هست؟
همه بر من ترحم می کنند چون طفل بیماری که
زبان خشک آنان را نمی فهمد
من از دلسوزی و اشک و ترحم سخت بیزارم
مرا زندانی تختم نسازید
نگوییدم که بیمارم
اگر خواهد هزاران بار می نالم
مرا با مرگ کاری نیست,مرا با مرگ کاری نیست
سلام.وبلاگ قشنگی دارید.ولی ازمرگ خیلی ترسیدی.به خداوند بزرگ توکل کن.واز کتابهای دکترشریعتی بخوان که می گوید.....نمی دانم بعد مرگم چه خواهد شد ..ولی بسیار مشتاقم بدانم کوزه گراز خاکم چه خواهد ساخت........ و
salam
kheli tamayol daram ke ba shoma ke chenin shakhsiyati dari yak bar ham ke shodeh beharfam.
سلام وبلاگ زیبایی دارید
خوشحال میشم سری هم به وبلاگ من بزنید
6020 بازدید
5 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
8 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian